ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان گل های صورتی

خریدش را می کند. بسته هایی که نمی دانم محتوی چی هستند را توی صندوق عقب می گذارد. سوار می شود. باز تلفن زنگ می زند. به روبرو چشم می دوزم و فکر می کنم من حتی اگر بخواهم تلاشی هم در جهت بهبود روابط بکنم این تلفنها سریع آن را خنثی می کنند. گوشی بلوتوثش را روشن می کند. گوشی موبایل را کنار فرمان می گذارد. ربع ساعت شاید هم بیست دقیقه حرف می زند. بالاخره قطع می کند.
نیم نگاهی به من می اندازد و می گوید ببخشید.

پوزخندی می زنم و بیرون را تماشا می کنم. در سکوت می رویم. موزیک عوض می شود. این یکی جاز است. کمی سر حال می آیم و باز زیر لب همراهی می کنم. جلوی ساختمانی توقف می کند. می گوید محل کارم اینجاست. برم اینا رو تحویلشون بدم الان میام.
بی تفاوت به تابلوی شرکت چشم می دوزم. چند دقیقه بعد برمی گردد. سوار می شود و می پرسد اول بریم نهار یا سینما؟
تلفنش زنگ می زند. نگاهی به آن می اندازم و می گویم اگه ممکنه می خوام برم خونه.
گوشی را جواب می دهد و می گوید یه لحظه گوشی...
با تعجب می پرسد چی شده؟
بدون این که نگاهش کنم می گویم هیچی. تلفنتو جواب بده.
گوشی را دم گوشش می گیرد و می گوید شیدا من چند دقه دیگه بهت زنگ می زنم.
قطع می کند و می گوید جواب شیدا رو بدم بعدش خاموشش می کنم. تو شرکتم اتمام حجت کردم که تا عصر بهم زنگ نزنن.
هنوز نمی توانم نگاهش کنم. دلگیرم. آرام می گویم من نمی خوام مزاحمت باشم. میرم خونه. اگه سخته برسونیم با تاکسی میرم.
کلافه می گوید گلنوش چی داری میگی؟ تو اصلاً به من فرصت نمیدی.
+: چه فرصتی؟
دستم را می گیرد. نفس عمیقی می کشد. آرام می گوید امروز یه روز خیلی شلوغ بود. مرخصی رو به زور گرفتم. برای این که باهم باشیم.
کلافه می گویم تو رو خدا شروع نکن. زنگ بزن ببین شیدا چکارت داشت.
لبهایش را بهم می فشارد. شماره را می گیرد و گوشی را روی بلند گو می گذارد. عصبانی می گویم چرا می ذاری رو بلندگو؟ مگه من پرسیدم با خواهرت چی میگی؟
و قبل از این که شیدا جواب بدهد آن را به حالت عادی برمی گردانم. رضا چهره درهم می کشد و گوشی را دم گوشش می گیرد. با اینحال کم و بیش صدای شیدا را می شنوم. می گوید آقای صامتی زنگ زده و از لوله ها شکایت دارد.
رضا با اخم می گوید خیلی خب یه سری می زنم.
قطع و بعد هم خاموش می کند. راه میفتد و آرام می گوید خونه ی کهنه هرروز یه دردسری...
می پرسم خونه ی بابات؟
دنده را عوض می کند و می گوید نه خونه ی خودم. چند وقت پیش یکی از دوستای بابا آپارتمانشو گذاشته بود برای فروش. سر رفاقت با بابا قیمت پایینیم پیشنهاد کرد. بابام از هول حلیم با عجله خرید. نصفش نقد که بابا داد، نصفشم قسطی که خودم دارم میدم. یه آپارتمان ده پونزده ساله ی درب و داغون که آقاهه با سه تا بچه ی شرّ و شیطون توش زندگی کرده. حالام جاشون تنگ بود رفتن یه خونه ی بزرگتر. ولی یه تعمیر اساسی می خواد و کلی خرج. الانم که همسایه پایینی میگه سقف حمومم چکه می کنه. بیاین لوله هاتو تعمیر کنین. از اولشم گفتم اینو نمی خوام. خونه نصف این می گرفتم ولی نو بود خیلی بهتر بود.
با ناراحتی می گویم چرا ناشکری می کنی؟ اجاره نشینی نکشیدی که بدونی هرچی که سندش به نامته خیلی ارزش داره. الان چند ساله که برنامه ی خونه پیدا کردن سالیانه به عهده ی منه. باز خدا خیری به این صابخونه آخری بده که این دو سه ساله اجازه داده بمونیم. والا از چهارده پونزده سالگیم من بودم که دائم باید به این بنگاه و اون بنگاه زنگ می زدم و سر قیمت و متراژ خونه چونه می زدم. با وجود این که کسی درباره ی اجاره ی سر ماه با من بحث نمی کنه، ولی همین تلفنها و بحثا اینقدر اذیتم کرده که هرکی از خونه ی شخصیش بناله می خوام بزنم تو دهنش!
رضا با تعجب نگاهم می کند. آرام می گوید معذرت می خوام. یادم نبود که چقدر رو این موضوع حساسی. بهرحال این که من دوست دارم خونه ی بهتری بخرم که حرف بدی نیست!
در حالی که به شدت سعی دارم بغض نکنم، سری به نفی تکان می دهم و می گویم ولی جاه طلبی بابا ما رو بی خونه کرد. دلش می خواست یه خونه ی عالی برامون بسازه. خب الان ده ساله که اون زمین اونجا افتاده. زیر بنا آماده است ولی حتی تیرآهنم هوا نرفته.
به آرامی می گوید خونه ساختن این روزگار اصلاً آسون نیست. بهش حق بده.
سری به تأیید تکان می دهم و برای تمام کردن بحث می گویم باشه باشه.
لبخندی می زند و می گوید من فقط دلم می خواد یه خونه ی کوچیکتر ولی نو بگیرم. یه چیزی که تقریباً معادل همین قیمت باشه. حتی اگه بشه معاوضه کنم. این ریسک نیست.
سر بلند می کنم. ولی بازهم نگاهم به نگاهش نمی رسد. کمی شانه و چانه اش را می بینم. دوباره سر به زیر می اندازم و می گوید چاردیواریت اختیاریه. ولی با من دربارش حرف نزن.
_: بالاخره نظر تو هم برای خونه ی آیندمون مهمه.
+: من نظرمو گفتم.
لبخندی می زند و می گوید پیاده شو. همینجاست.
پیاده می شوم. سر بلند می کنم. یک ساختمان هفت طبقه با نمای آجری و پنجره های طاقی است. ملایم و دوست داشتنی.
کلید را توی در می اندازد و وارد می شویم. در آسانسور باز است. می رویم تو و طبقه ی هفتم را فشار می دهد. آسانسور غرغر کنان راه میفتد.
رضا می گوید آسانسورش صدای غارغارک میده. طبقه ی هفتمم هست. اگه برق نباشه یا آسانسور خراب باشه کارمون ساخته است.
حرفی نمی زنم. در سکوت صبر می کنم تا آسانسور توقف کند. پیاده می شویم. هر طبقه تنها یک واحد دارد. رضا باز کلید می اندازد و می گوید تو خونه یه سری کلید اضافی هست. اگه بخوای بهت میدم.
حرفی نمی زنم. می خندد و می پرسد گلنوش خوبی؟ چرا هیچی نمیگی؟
شانه ای بالا می اندازم و وارد می شوم. راهروی ورودی سه در دارد. یکی به پذیرایی باز می شود، یکی هال و آشپزخانه و یکی سرویس است. وارد پذیرایی می شوم. اتاق بزرگ و دلپذیر است. احساس می کنم اینجا راحتتر نفس می کشم. نفس عمیقی می کشم و جلو می روم. پنجره ها رو به پارک سبز و وسیعی که پشت ساختمان است، باز می شوند. لبخند عریضی می زنم. در بالکن را امتحان می کنم. قفل است. سر می کشم. می شود یکی مهمانی کوچک در آن برگزار کرد. برای چهار پنج نفر جا دارد. آن هم با این منظره!!
رضا دور و بر نیست. نمی دانم کجاست. به بقیه ی خانه سر می کشم. پیدایش می کنم. مشغول بررسی لوله هاست. می گوید این یکی نشتی داره. خوشبختانه رو کاره. خیلی سخت نیست.
آرام می گویم من عاشق اینجام.
سر بلند می کند و با نگاه خندانی می پرسد جدی؟ یعنی حاضری به خاطر خونه باهام عروسی کنی؟
سر پا نشسته است. بر می خیزد و دستهایش را می شوید. بیرون می آید و در حمام را می بندد.
پنجره ی آشپزخانه هم رو به پارک باز می شود. یک بالکن جدا هم دارد. دست روی کابینت می کشم. خراش خورده و خراب است.
می گوید جواب منو ندادی.
می گویم آخه بهم توهین کردی. هر چقدر هم مالکیت خونه مهم باشه، ارزش آدما از اشیاء بیشتره. رضا چه فرقی می کنه تو چی داشته باشی؟ مهم اینه که خودت کی باشی.
با خونسردی می پرسد خب من کی هستم؟ لیاقت شما رو ندارم؟
دست از کابینت برمی دارم. به طرف رضا برمی گردم. نگاهم اما هنوز از او گریزان است. کلافه سر تکان می دهم و می گویم موضوع این نیست.
بازویم را می گیرد و می پرسد موضوع چیه؟ میشه توضیح بدین روشن شیم؟
به زور دستم را خلاص می کنم. توی قاب پنجره ی هال می نشینم و می گویم من فقط زمان می خوام. همین. توقع زیادیه؟
آن طرف پنجره می نشیند و می گوید نه... راحت باش خواهش می کنم.
+: این یعنی چی؟ از این طرف میگی راحت باش، از اون طرف زیر منگنه ام.
از جا بر می خیزد و در حالی که به طرف یکی از اتاقها می رود می گوید من فکر می کردم تو می دونی گلی.
دستهایش را توی جیبهایش فرو می برد. پشت به من می گوید آخه من به کی این همه محبت می کردم؟ آخه تو با کی این همه شوخی داشتی؟ حاضر بودم به خاطر تو هرکاری بکنم و فکر می کردم تو هم می دونی.
به آرامی می گویم من می دونستم. ولی فکر می کردم ما دوستای خوبی هستیم. دوستای مجازی. همین.
بر می گردد. نگاه تندی به من می اندازد. به سرعت وارد اتاق می شود. دیگر او را نمی بینم. چند دقیقه در سکوت می گذرد. از پنجره بیرون را نگاه می کنم. منظره اش مسحور کننده است. بلندترین ساختمان این اطراف است. اکثر خانه ها قدیمی و یکی دو طبقه اند. آپارتمان ها هم حداکثر چهار یا پنج طبقه. انگار تمام شهر زیر پایم است. دلم می گیرد. دلم برای رضا تنگ شده است. نه... دلم برای بهراد تنگ شده است. برای شوخی های بی سر و تهمان. برای عمق محبتی که توی هر کامنتش بود و مرا لبریز از امید و شادی می کرد.
از جا برمی خیزم و به اتاق می روم. کف اتاق موکت است. دراز کشیده است و دستش را زیر سرش گذاشته است. دلخور است. وارد که می شوم نگاهم نمی کند. همانطور سرد و گرفته به سقف چشم دوخته است. کنارش می نشینم و به دیوار تکیه میدهم. زانوهایم را توی شکمم جمع می کند. با انگشت روی موکت خط می کشم.
هیچ کدام حرفی نمی زنیم. بهم نگاه هم نمی کنیم. هیچ تلاشی برای شکستن این سد نمی کنیم. فقط می گذاریم لحظه ها بگذرند.
سرم را به دیوار تکیه می دهم. به سقف چشم می دوزم. لامپ ساده وسط سقف از سیمی کج آویزان است. با خودم فکر می کنم یک لوستر کوچک رنگی زیبایش می کند. یک چیزی که مانع نورش نباشد. ولی حرفی نمی زنم.
شاید نیم ساعت گذشته است. رضا نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید سأنس بعدی یه ربع دیگه شروع میشه. الان بریم می رسیم.
می پرسم میشه به پایین قاب پنجره ها حلقه های آهنی جوش بدیم که توش گلدون بذاریم؟
متعجب به طرفم می چرخد و می پرسد از اون موقع تا حالا داشتی دکوراسیون می کردی؟
+: نه. الان یهو به فکرم رسید. شایدم خوب نشه. یعنی مطمئن نیستم خشکش نکنم. اونم بیرون از اتاق زیر آفتاب مستقیم...
پوزخندی می زند و می پرسد اصلش درست شده که تو نگران آفتابشی؟
رو می گردانم و می گویم باز گیر دادی.
می نشیند و می گوید بریم.
آهی می کشم و می گویم پام خواب رفته.
برمی خیزد. دست به طرفم دراز می کند. دستش را می گیرم و برمی خیزم. محکم می کشد. پایم هم بی حس است. تعادلم را از دست می دهم و شانه هایش را می گیرم. آرام در آغوشم می کشد. سرم را روی شانه اش می گذارم. زیر لب می گوید اینقدر اذیتم نکن.
چشمهایم را می بندم و لبخند می زنم. بالاخره دلم آرام می گیرد. شانه اش را آرام می بوسم و دوباره صورتم را به آن می فشارم.
با خنده می پرسد هی داری چکار می کنی؟
می خندم. همانطور که سرم روی شانه اش است رو می گردانم. شیطنتم گل می کند. شانه اش را گاز می گیرم. و بعد به سرعت به طرف در اتاق می روم. هنوز پایم خوب نشده است و کمی می لنگم.
رضا بدون این که برگردد می پرسد این یعنی چی؟
می گویم یعنی این که بدو دیر شد.
می خندد. به دنبالم می آید. می دوم و توی آسانسور می روم. قبل از این که برسد در آسانسور بسته می شود.
مشتی به در می زند. دکمه را فشار می دهد، اما فایده ندارد. شروع به پایین رفتن می کنم. به عددهای بالای در چشم می دوزم. 7... 6.... 5.... 4.... 3.... اما قبل این که به طبقه ی دوم برسد با صدایی از حرکت می ماند. نگاهی به اطراف می اندازم. واقعاً گیر کرده است. گوشی را برمی دارم. مسخره! حتی شماره ی رضا را هم ندارم. پیامهایش را پاک کرده ام. دکمه ی خطر را فشار می دهم. چند دقیقه می گذرد. رضا زنگ می زند و می گوید گلی اذیت نکن. وایسادی پایین نمی ذاری آسانسور بیاد بالا؟
با بی حوصلگی می گویم اذیت کدومه؟ آسانسور گیر کرده. بین طبقه ی دوم و سومم.
دستپاچه می گوید اصلاً نترسی ها! الان میام.
می خندم و می گویم آخه از چی بترسم قهرمان؟ فقط سعی کن تا هوا کم نیاوردم درو باز کنی.
زیاد طول نمی کشد. خودش را می رساند. کلید آسانسور را گرفته است. از طبقه ی سوم در را باز می کند. آسانسور وسط راه است. نیمی طبقه ی دوم و نیمی سوم.
با تردید می پرسد می تونی بیای بالا؟ می خوای برم در پایینی رو باز کنم؟
+: نه میام. دستمو بگیر.
کمکم می کند. به هر زحمتی هست بالا می آیم. دست دور بازوهایم می اندازد و در حالی که محکم می فشارد می گوید تو که منو نصف جون کردی!
می خندم و می گویم مگه قرار بود چی بشه؟ آسانسور گیر کرده بود.
دلخور می گوید میگم که داغونه.
بی حوصله سر تکان می دهم و می گویم باید مرتب سرویس بشه. همین. اگه نو هم بود سرویس می خواست.
از پله ها سرازیر می شوم. به دنبالم می آید. دستی سر شانه ام می زند و می گوید خیلی خب بابا تو هم! از صبح تا حالا یک بند تنبیهم کردی.
تبسمی می کنم. نگاهش می کنم و می گویم معذرت می خوام.
شکلکی در می آورد. جلوتر از من از پله ها پایین می رود. برمی گردد نگاهم می کند که به سلامت برسم.
می خندم و می گویم رضا تو رو خدا ادای آدمای عاشق پیشه رو درنیار.
ابرویی بالا می اندازد و می پرسد عاشق پیشه؟
+: لازم نیست جلوتر از من بری که مراقب باشی نیفتم. خودم می تونم مواظب خودم باشم.
می خندد و می گوید این از عاشق پیشگی نیست. از گیجی توئه! یهو از پنجره چشمت میفته به یه پرنده دیگه یادت میره جلوی پاتو نگاه کنی.
مشتی سر شانه اش می زنم و می گویم دارم برات آقا رضا.
سری تکان می دهد و می گوید بر منکرش لعنت. تو همیشه یه چیزی تو چنته داری.

خوددرگیری هایم تمامی ندارد. تمام مدتی که نهار می خوریم و توی سینما فیلم می بینیم به احساسات ضد و نقیضم فکر می کنم. بعد از سینما احساس می کنم از این همه فکر کردن مغزم به مرز انفجار رسیده است. رضا دارد فیلم را تفسیر می کند و من ابلهانه سر تکان می دهم و تایید می کنم. بالاخره در اولین فرصت می پرسم میشه منو برسونی خونه؟ سرم درد می کنه.
با نگرانی می پرسد می خوای برات مسکن بخرم؟
+: نه اگه دراز بکشم خوب میشم.
توی راه می گوید ساکتی...
سری تکان می دهم و می گویم هنوز نمی فهمم. هیچی سر جاش جفت نمیشه. نمی دونم چی به چیه.
دستم را می گیرد و متبسم می گوید سخت نگیر. یواش یواش درست میشه.
با اخم می گویم یواش یواش؟ با این عجله ی تو که داری منو دنبالت می دوونی!
با خنده می گوید تو واقعاً احساس می کنی در حال دویدنی؟ عزیزم بیدار شو. تو الان تو ماشین نشستی.
دلخور می گویم خودتو به نفهمی نزن.
_: تو هم اینقد حرص و جوش الکی نخور. اصلاً بهش فکر نکن.
+: مگه میشه؟
_: خب آره. به چیزای بهتر فکر کن. از خونه خوشت اومده، مگه نه؟ به نظرت دیوارا رو رنگ کنیم یا کاغذ دیواری؟
بی حوصله رو می گردانم. با ملایمت می گوید گلنوش خواهش می کنم خودتو اذیت نکن. باور کن اجباری نیست. تا هروقت بخوای صبر می کنم.
نگاهش می کنم ولی حرفی نمی زنم.
به زحمت لبخند می زند و می گوید یه چیزی بگو. حرف که نمی زنی یا قهری یا مریض.
رو می گردانم. از پنجره بیرون را نگاه می کنم و زیر لب می گویم هم قهرم هم مریض.
آهی می کشد و می پرسد سرت خیلی درد می کنه؟
دستی به پیشانیم می کشم و می نالم رضا خواهش می کنم...
لب فرو می بندد. کمی بعد به خانه ی پدریم می رسیم. از ماشین پیاده می شود. می ترسم بخواهد بیاید داخل. دیگر تحمل ندارم. اما نمی آید. دم در با لحنی اطمینان بخش می گوید آروم باش. بعد از این هیچی رو بهت تحمیل نمی کنم.
سری به تایید تکان می دهم. به خانه می روم. رضا نمی آید. خانه در سکوت فرو رفته است. کسی نیست. به اتاقم می روم. لباس عوض می کنم و دراز می کشم. خوابم می برد.
کم کم این فکر را رها می کنم. روزهای بعد بیشتر با رضا بیرون می رویم. ولی دیگر هیچ حرفی از مخالفت یا موافقت من نمی زند. انگار نه انگار منتظر موعدی هستیم که روز به روز نزدیکتر می شود.
کماکان وبلاگ می نویسیم. کامنت می گذاریم. شوخی می کنیم. ولی هردو طبق یک قرارداد نانوشته هیچ اشاره ای به رابطه ی جدیدمان نمی کنیم. هیچ کدام از دوستهای وبلاگی از نامزدیم خبر ندارند. حتی بعضی از اقوام هم نمی دانند.
عمه در گیر کارهای عروسی مهرداد است. خوشبختانه کم کم نظرش به شیدا عوض می شود و لابلای صحبتها و اشاره هایش می بینم که دوستش دارد.
مهرداد و شیدا عاشقانه در تدارک زندگی مشترکشان هستند. همدیگر را عزیزم و عسلم و جانم صدا می زنند. رضا سعی می کند در و دیوار را نگاه کند و غیرتی نشود. من هم خنده ام می گیرد. گاهی رضا را آرام می کنم و گاهی از این همه ابراز عشق حوصله ام سر می رود.
روابط ما عادی تر از همیشه است. مثل دو تا دوست صمیمی هرروز تلفنی حرف می زنیم، باهم خرید می رویم، تفریح می کنیم، برای برنامه هایمان مشورت می کنیم و به مهرداد و شیدا کمک می کنیم. اما حرفی از خودمان نمی زنیم.
یک هفته تا عروسی مانده است. دو روز است که رضا را ندیده ام. خیلی کار دارد. حتی تلفنی هم حرف نمی زند. کارهای شرکت از یک طرف، شلوغی عروسی از طرف دیگر.
کلافه ام. دلخورم. ناراحتم. حرص می خورم. با همه تندی می کنم. خیلی خب اعتراف می کنم که دلم برایش تنگ شده است. بدجوری هم دلتنگم! بله! خیلی!
آخر شب بالاخره تلفن را جواب می دهد. خسته است و لحن و صدایش داد می زند که حرفت را بزن و گوشی را بذار، می خوام بخوابم!
حال و احوال کوتاهی می کنم و می پرسم رضا تکلیف ما چیه؟
خواب آلوده می پرسد تکلیف ما؟
می گویم روز عروسی تاریخ ما هم تموم میشه.
بین خواب و بیداری می گوید تمدیدش می کنیم.
با ناراحتی می پرسم تمدید می کنیم؟ یعنی چقدر؟
_: هرچقدر تو بخوای.
با تردید می پرسم میشه دائمی باشه؟
خنده ی خواب آلودی می زند. نفس عمیقی می کشد و می پرسد نصف شبی کابوس شدی گلی؟
ناراحت می گویم جدی میگم. فکر نمی کنم دیگه بتونم تحمل کنم.
_: چی رو؟
+: نمی بینمت دلت برام تنگ میشه. خیلی...
سکوتی کشدار بینمان فاصله می اندازد. می پرسم رضا بیداری؟
با خنده می گوید گلی شده یه روز از صبح تا شب کار داشته باشی و دائم دوندگی... شب برسی خونه یه دوش آبگرم بگیری و یه چایی گرم پشت بندش بزنی و بعدم یه شام عالی با یه همراه خوب؟ می تونی تصور کنی چه حس خوبی داره؟ الان دقیقاً همون قدر نئشه ام. هفته ی آینده عروسی می کنیم. مُردم موندم درستش می کنم. دوستت دارم.
آرام می گویم منم دوستت دارم.

پایان

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





سه شنبه 18 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس